ظهر يه روز تابستوني بود وسط حياط عرق ميريختيم . نگهبان بعد از کلي داد و بيداد گفت که به فرمانده اطلاع ميده . ۲۰ دقيقه گذشت هيچ خبري نشد . نگهبانها دور تا دور ما دور ميزدند و رجز ميخوندن . گاهي اوقات هم بي دليل با باتوم ميزدن تو سر اسرا . يک ساعت گذشت باز هم خبري نشد يواش يواش از شدت گرما و تشنگي حالت تهوع گرفتم ولي همه مقاومت کرديم . بالاخره ۲ ساعت گذشت تا فرمانده اومد .
فرمانده اردوگاه افسر کوتاه قد ولي بسيار باجذبه و مغرور و باسياستي بود . وقتي به اردوگاه وارد شد همه نگهبانها احترام گذاشتند . بدو ورود با صداي بلندبه نگهبانها بد و بيراه گفت و فکر ميکنم يکي از اونا رو با باتوم کتک زد ! بعد رو کرد به ما و دستور داخل باش داد ! کسي از جاش تکون نخورد . ارشد اردوگاه گفت اسرا مشکلاتي دارن که ميخوان با شما در ميون بزارن . بعد از کلي داد و فرياد فهميديم طرف اصلا حاضر به صحبت کردن نيست و پاشو کرده تو يه کفش که اول اجراي دستورات من ، بعدا اگه فرصتي شد مشکلاتتون رو بگيد !
وقتي با مقاومت اسرا مواجه شد شروع کرد به موعظه کردن . ولي هيچکس از جاش تکون نخورد . بعد از نيم ساعت با ملايمت حرف زدن ، شروع کرد به فحاشي و تهديد !!
به نگهبانها دستور داد گروه ويژه شورش رو خبر کنند !!بعد از چند دقيقه صداي تانکها از پشت سيمهاي خاردار شنيده شد ، همزمان با حرکت تانکها ، حدود ۲۰ نفر سرباز با لباسهاي تکاوري و مسلح جلوي صف اسرا صف کشيدند ! فرمانده دستور آماده باش داده بود در واقع ميخواست قدرت خودش و به نمايش بزاره . فرمانده فرياد زد ۱۰ دقيقه فرصت داريد تا به اتاقها برگرديد .
زير برق آفتاب عرق ميريختيم ولي از جامون تکون نخورديم . ۵ دقيقه گذشت . فرمانده فرياد زد ۵ دقيقه ديگر فرصت داريد هر کس به فرمان من است از صف جدا شود و به زير سايبان بيايد و هر کس در حياط بايستد به منزله شورش گر محسوب ميشود و هر بلايي سرش آمد با خودش است !!
۲ دقيقه ديگر گذشت ، تکاورهاي ضد شورش آرايش حمله گرفتند . گلنگدن ها کشيده شد و فرمانده دستور نشانه روي داد !!
پس از گذشت ضرب الاجل فرمانده به نگهبانها دستور عقب نشيني داد !
رو به اسرا کرد و گفت هميشه از ايرانيها چيزهاي تازه ياد گرفتم ! سپس رو به ارشد اردوگاه که از اسرا بود کرد و گفت هر مشکلي داري بگوييد من تحت تاثير استقامت و شجاعت شما قرار گرفته ام .
....نميدانم واقعا تحت تاثير قرار گرفته بود يا مي خواست جلوي نگهبانها کم نياره ، بهر حال از اينکه تونسته بوديم اونو وادار کنيم اينطور از ملت ما تعريف کنه لذت بردم . خيس عرق شده بوديم گرماي سوزان رماديه باعث شده بود چند نفر از اسرا بي حال روي زمين بيافتن .
فرمانده بعثي بعد از دلجويي از همه اسرا ، تقريبا همه خواسته هاي ما را پذيرفت !
خاطرات دوران اسارت -دکتر رامين رادمهر
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات آزادگان, اسرا, دکتر رامين رادمهر, اردوگاه تکريت